January 16, 2002

بدبين*
صبح توی تاکسی به اين فکر کردم که شايد حکايات هم دروغ هايی بيش نيستند که بعضی از آدم ها می سازند تا ديگران کمی خوش بينانه تر به زندگی نگاه کنند.
نمی دونم چند نفرتون توی تاکسی بودين يا توی خونه و راديو روشن بود که اين حکايت رو تعريف می کرد خانوم مجری!
" مردی با زنی زيباروی ازدواج کرد و پس از چند ماه زن بيمار شده و زيبايی خود را از دست داد. چند روزی نگذشته بود که مرد ادعا کرد نابينا شده و ديگر نمی تواند ببيند. بيست سال بعد زن فوت شد و مرد چشمان خود گشود. و گفت نمی خواستم هم سرم از ..."
(البته در اين که من نتونستم عين جملات روخوانی شدهء خانوم مجری رو اين جا بنويسيم شکی نيست.)
من که باور نکردم!
شما چی ؟ بابا همهء اين ها افسانه اس.

No comments: