January 9, 2002

و من دروغ می گويم که واسته نيستم وقتی وابسته ام به اين چهارديواری. به اين جا که از من نيست, اما حالا که از من نيست نشسته ام و زانوی غم بغل کرده ام و دروغ می گويم که غم زانو ندارد و اگر دارد که بغل کردنی نيست. من دروغ می گويم پشت سر هم و آن ها را می نويسم تا خودم بخوانم که يادم نرود و ديگران بخوانند تا بدانند من دروغ گويم. و شايد بگويند...
دلم تنگ شده که اين ها را می نويسم. از فردا دوباره زندگی ديگری را شروع می کنم.........

No comments: