January 14, 2002


حرف می زنی مدام, يک کلمه نمی گويی اما از خودت. حرف می زنی از رفته ها, از سياهی, از ترس, از خلاء. يک کلمه نمی گويی اما.
و نمی دانی که اول کلمه بود.
حرف می زنی از پشت پنجره های شيشه ای, که شيشه ای است اما, مات؛ شيشه ای است اما نمی توان از پشتش چيزی ديد.
به اطاق ملاقات زندان می ماند که می بينی اما, نمی شنوی.
اين جا اما, می شنوی اما نمی بينی.

No comments: