" چربشان کرده بودند تا باران نفوذ نکند,
چربشان کرده بودند تا کمی نور نفوذ کند,
پنجره ها را با کاغذهای چربی پوشانده بودند,
و باران می باريد, شلاقی می باريد, تند و ريز
و باصدا؛
صدای هوهوی باد را هم می شد شنيد که لای
درختان می پيچيد و هوهو می کرد.
هوهو
اين طرف ديوار گوشهء اتاق والوری بود روشن
که,"
روي شعله هايش چرم صندلي هاي كهنه را آب مي كردند
تا كاغذ هاي باقي مانده را چرب كنند.
پنجره هاي خونه يه روزي قشنگ ترين ارسي شهر بود،
پنچره هاي قشنگ چوبي با شيشه هاي تراش دار روسي.
تمام وسايل خونه رو خان بابا از سن پطرزبورگ آورده بود،
با قاطر و الاغ.
حتي اين شومينه چدني گوشه ديوار
كه اون روزا فقط توش ذغال سنگ مي سوزوندن
رو هم بار قاطر كرده بودن.
مي گن دو تا بوده يكيش تو راه شكسته.
امروز از اون خونه رويايي فقط اين كتابخونه مونده.
شازده راضي به نظر مي رسه،
آخه كاغذاي كتابها درست اندازه شيشه هاي شكسته پنجره هاست
........
با دسته عصاي جواهر نشان خان بابا،
كاسه مرغي رو از كنار آتش برميداره،
يه نگاه به چرمها مي كنه،
ياد آخرين جواهر اين عصا مي افته.
......
شازده هنوز نفهميده چرا اين كاسه مرغي رو آتش نمي شكنه.
هو هو ....
رضاعلی رسولی
No comments:
Post a Comment