January 13, 2002


جا می ماند روی صندلی.
حالا که جامانده تا صبح می توان بويش را شنيد. از شال گردنی که هنوز هست.
چه بوی خوبی می دهد شالت!
|_|
سال هاست که جامانده و معلوم نيست که بويی می دهد يا نه؟ معلوم نيست که خاطره شده يا تنفر. خاطره شده يا بی تفاوتی.
هنوز هست, ديده نمی شود اما. از کوچه ای به کوچه ای ديگر و از محله ای به محله ای ديگر هم راه است هر چند اگر ديده نشود و حضورش به چشم نيايد. به چشم اغيار.
|_|
من در يک شب ساکن جا ماندم.
|_|
تو می انديشی که رفته ای. فقط می انديشی.

No comments: