January 31, 2002


" چربشان کرده بودند تا باران نفوذ نکند, چربشان کرده بودند تا کمی نور نفوذ کند, پنجره ها را با کاغذهای چربی پوشانده بودند, و باران می باريد, شلاقی می باريد, تند و ريز و باصدا؛
صدای هوهوی باد را هم می شد شنيد که لای درختان می پيچيد و هوهو می کرد.
هوهو
اين طرف ديوار گوشهء اتاق والوری بود روشن که از لولهء کتری روی آن نوار باريکی از بخاری سفيد و بی صدا بيرون می آمد؛ اين طرف تر سجاده ای پهن بود که دانه های تسبيح شاه مقصود پخش شده بودند روی آن و جای جای فرش.
گوشه ای از فرش کنار زده شده بود و از زيرش مقواهايی کاهی رنگ پيدا بود, پدربزرگ اما انگار سال ها بود که روی آن مقواها خوابيده بود.
فقط صدای هوهوی باد می آمد."
شهرزاد
" چربشان کرده بودند تا باران نفوذ نکند, چربشان کرده بودند تا کمی نور نفوذ کند, پنجره ها را با کاغذهای چربی پوشانده بودند, و باران می باريد, شلاقی می باريد, تند و ريز و باصدا؛ صدای هوهوی باد را هم می شد شنيد که لای درختان می پيچيد و هوهو می کرد.
هوهو . اين طرف ديوار گوشهء اتاق والوری بود روشن که," فضای اتاق را در آن سرمای کشنده بهمن ماه تهران چاره نبود. زن کودکش را در پادری پيچيده بود و سعي داشت با گرمای آغوش خود اورا از سرما دور نگاهدارد. اما کودک آشکارا ميلرزيد . زن به مرد گفت : پس جوابش را کي ميدهند؟ مرد گفت : معلوم نيست . قرار شده اکبر آقا خبرم کند. با حاج محسن آشناست و قول داده حتما" در مورد وام ما صحبت کند. زن گفت :ولي صاحبخانه تا آخر اين ماه بيشتر صبر نميکند. . دندانش گرد است و دور نميبينم که به بهانه تمام شدن مدت اجاره ما را بيرون کند. صاحبخانه تقاضای پول وديعه بيشتری برای تمديد اجاره کرده بود و مرد که هيچ پس اندازی نداشت از صندوق قرض الحسنه تقاضای وام اضطراری کرده بود. اما افراد زيادی در نوبت وام بودند و مرد اميدش به اکبر آقا بود که برايش وام را جور کند. قبل از اينکه ازش بخواهد اکبر آقا از آشنائيش با حاج محسن ، مسئول صندوق قرض الحسنه لاف زده بود و وقتي بهش رو زده بود اولش من و من کرد . بعدش که ديد چاره ای نيست حقيقت را به مرد گفته بود که آشنائيش با حاجي در حد سلام و عليکي بود که هرروز در مراسم نماز جمتعت مسجد محل با همه داشت. ولي اميدوارش کرده بود که حاجي پيرمرد محترميست و رويش را زمين نمي اندازد. اميدوار بود که به حرمت همان سلام عليک و هم نمازی حاجي نوبت مرد را جلو بياندازد.
مرد خسته یه پشتي کنار پنجره تکيه داد و به زن گفت : اين بيشرف فقط خاک گور چشمش را پر ميکند. من نميدانم که اين همه را با خودش ميخواهد زير خاک هم ببرد که اينقدر حرص ميزند؟ زن سری تکان داد و بچه را بيشتر در چادرش پيچيد. مرد سيگاری گيراند و به چک چک آبي که از سوراخ سقف برروی گليم کهنه و نخ نمای کف اطاق ميچکيد خيره شد. گفت : آن لگن را بياور. اينجوری تا صبح تمام زندگيمان خيس ميشود.اما زن انگار نميشنيد.زن در افکار دور و دراز خود به مصيبت آخر ماه ميانديشيد و با نااميدی به دنبال چاره ای در ذهنش ميگشت. مرد نيز از پشت دود خاکستری سيگار همچنان به لکه آب خيره شده بود اما چيزی نميديد و در فکر مصيبت تازه اش غرق شده بود . دختر ديگر خانواده که در رختخواب خوابيده بود در خواب شروع به سرفه کرد. مادر گوشه لحاف کهنه و رنگ و رو رفته ای که برروی دختر بود را بالا کشيد و به مرد گفت : از ديشب تا حالا سرفه هايش شديدتر شده . امروز از خاله گلين کمي به دانه گرفتم و دادم تا بمکد. ولي انگار بي اثر است . سينه اش چرک کرده و بايد به دکتر ببريمش . مرد چيزی نميشنيد وسيگار در دستش خاموش شده بود.در فکر آن روزی بود که به خواستگاری کبری رفته بود. از همان روز اول رک و راست به کبری گفته بود که هيچ چيز ندارد . هيچ پس اندازی ندارد اما اميد دارد که به قوت بازويش چيزی برای خانواده اش کم نگذارد. گفته بود و زن هم قبول کرده بود. گفته بود من با نان و پنير هم ميسازم . گفته بود اما که ميخواهد مردش دوستش داشته باشد و هيچوقت دست به رويش بلند نکند. مرد هم قبول کرده بود ولي همان هفته اول ازدواج زير قولش زده بود . وقتي بهش گفت که خرجي روزانه کم است و به هيچ کجا نميرسد گفته بود من بيشتر از اين نميتوانم بدهم. با خجالت گفته بود که درآمدش اجازه بيش ازين را نميدهد و زن با خشم گفته بود پس ديگران چه ميکنند. پس چرا ديگران که با تو سرکار ميروند زندگيشان روبراه تر است . مرد خجل از شرمندگيش و نشان دادن ناتوانيش به زن ، فرياد زد کدام همه؟ همه شايد دزدی ميکنند که زن درآمد: خب توهم بکن . و مرد معطل نکرده بود . با سيلي به صورتش کوفته و اعوذ باله من الشيطان الرجيم گفته بود.زن يکه خورد .
انتظار چنين عکس العملي را از سوی مرد نداشت .زده بود زير گريه و مرد هم پشيمان ، مانده بود که چطور از دلش دربياورد. از آن به بعد هيچوقت دارا ئي ديگران را به رخ مرد نکشيده بود اما رنجيده بود. مرد نميدانست که چگونه پوزش بخواهد. شب که در کنار زن دراز کشيده بود سعي کرد موهايش را نوازش کند که زن پشتش را به اوکرد و به خاموشي گريست . از آن به بعد مرد هم ديگر دست به رويش بلند نکرده بود اما هميشه پشيماني آن سيلي همچون داغي در دلش مانده بود.به زن گفته بود : من نماز ميخوانم . تا بحال نان حرام نخورده ام .هيچوقت هم نان حرام به اين خانه نمي آورم .زن چيزی نگفته بود اما رنجيده بود. مرد به سيگار خاموش شده نگاه کرد و آنرا دوباره روشن کرد. نم باران برروی گليم تا زير پای مرد دويده بود و مرد بدون هيچ حرفي بلند شد. در گوشه اطاق ، همانجا که مثلا" آشپزخانه شان بود لگن لاکي قرمزرنگي را برداشت و زير سوراخ سقف گذاشت . کودک خفته به سرفه افتاد و اينبار چنان شديد که انگار نفسش ديگر بالا نميامد. زن با نگراني کودک را بلند کرد. برروی رختخواب نشاند و با کف دست به پشتش نواخت تا سرفه اش بند بيايد. کودک خواب آلود چشمهايش را بسته بود همانطور نشسته در رختخواب سرفه ميکرد و چرت ميزد.زن گفت : ديگر نميشود بيشتر از اين معطل کرد. اين بچه بايد دکتر برود. اينجوری هيچوقت خوب نميشود. مرد خشمگين به زن نگاه کرد. گفت با کدام پول ؟ ميبيني که امشب شام هم نداريم . دکتر که بدون ويزيت مريض را قبول نميکند. زن با ترسي فروخورده گفت : اينجوری از دست ميرود. درمانگاه خيريه .....مجاني معاينه ميکند ولي داروهايش را بايد از داروخانه خريد. داروخانه هم برای دارو پول ميخواهد. مرد گفت پس ببرش تا دکتر معاينه کند. شايد بدون دارو خوب شد.زن گفت : تا بحال هربار که به دکتر رفته ايم دارو داده اند. بدون دارو خوب نميشود. مرد با خستگي زير لب گفت : تو برو نسخه را بگير . تا فردا خدا کريم است . يک جوری پولش را جور ميکنم اما ميدانست که دارد زن را از سرش باز ميکند. زن ليوان آبي را به دهان کودک گذاشت و گفت : بخور عزيزم . بخور خوب ميشود. کودک را که سرفه اش بند آمده بود در رختخواب خواباند و لحاف را به دورش پيچيد. با بغض به کاغذهای روغني پنجره نگاه کرد و گفت : با اين پنجره بدون شيشه هيچوقت اطاق گرم نميشود. اين بي شرف هم که فقط پول ميخواهد. انگار نه انگار که اين اطاق نياز به تعمير دارد. يکبار که به صاحبخانه در مورد شيشه پنجره ها گفته بود ، صاحبخانه جواب داد منکه ندارم اگر داريد خودتان درست کنيد سال ديگر از اجاره تان کم ميکنم و زن نگفته بود که چرا سال ديگر.. مرد همچنان چمباتمه زده و به قطرات آب که با صدا در لگن ميچکيد خيره شده بود. با خود ميگفت : اگر اکبر آقا نتواند حاجي را راضي کند چه کار کنم ؟ سر سياه زمستان با يک بچه مريض و يک کودک قنداقي که نميشود در پارک خوابيد. با خود گفت : نه صاحبخانه هم آدم است . قلب دارد . دلش راضي نميشود اين بچه ها را زير برف و باران از خانه بيرون کند. حتما" ازش مهلت ميگيرم .و ميدانست که دارد به خودش دروغ ميگويد. دلش ضعف ميرفت .کودک در خواب سرفه ميکرد و اينبار سرفه اش چنان شديد بود و نفس گير که از خواب بيدار شد. در رختخواب نشست و گفت : مادر گرسنه ام.مرد داشت دلش ضعف ميرفت . از صبح که آخرين تکه های نان و حلوای نذری همسايه را با هم خورده بودند ديگر چيزی نخورده بود. ته بشقاب کمي حلوا مانده بود که زن برای کودک کنار گذاشته بود. زن گفت :گرسنه ای ؟ کودک گفت : گرسنه ام مادر. زن بشقاب حلوا را آورد و به مرد گفت : نان نداريم . صبح تمام شد. مرد دلش ضعف ميرفت اما به دروغ گفت : شما بخوريد من گرسنه نيستم . زن قاشق حلوا را به دهان کودک گذاشت و گفت : بخور عزيزم . بخور الان سرفه ات خوب ميشود. کودک با چشمان خواب آلود گفت : پس تو چي ؟ مامان بخور. زن گفت : بخور عزيزم . ما شام خورده ايم . خواب که بودی ما خورديم . نخواستيم بيدارت کنيم .مرد دلش ضعف ميرفت اما بروی خودش نياورد و گفت : بخور باباجون . ما خورديم . تو خواب بودی . کودک ناگهان سرفه اش گرفت . زن با خشم گفت : ميبيني ؟ بدون دارو خوب نميشود. حتما" دارو ميدهند. تازه اين همه راه تا درمانگاه را نميشود پياده رفت . چطور اين بچه مريض را تا آنجا ببرم . مرد شرمنده بود. نميدانست که چه بگويد. کبری گفته بود که با نان و پنير هم ميسازد. همان راهم نتوانسته بود فراهم کند. کبری گفته بود که فقط نميخواهد مردش دست رويش بلند کند، که کرده بود. مرد شرمندگي اش را در فريادش پنهان کرد: ميگويي چکار کنم ؟ تقصير توست که مواظبشان نيستي سرما نخورند. تقصير توست که توی اين هوای سرد خوب نميپيچيشان و سرما ميخورند. زن چشمان اشک آلودش را به سمت مرد چرخاند و گفت :تفصير من است ؟ با چي بپيچمشان ؟ مرد فرياد زد . نميدانست چه ميگويد. فقط فرياد ميزد تا آنچه داشت خفه اش ميکرد را بيرون بريزد . فرياد ميزد و دستش را جلوی صورت زن تکان ميداد. بچه وحشتزده به گريه افتاد و بشقاب حلوا را پس زد. زن بغضش ترکيد و بي صدا گريست . کودک وحشتزده گريه ميکرد و زن سعي داشت در آغوشش آرامش کند. مرد ناگهان ساکت شد. اشک زن خردش کرده بود. نداريش خوردش کرده بود و اکنون بي انصافيش را نميتوانست ببخشد. بسته سيگارش را برداشت و آخرين سيگار آن را روشن کرد. از خودش بدش مي آمد. از خودش متنفر بود که بي دليل بر سر زن فرياد کشيده بود. اطاق سرد بود ولي مرد داشت خفه ميشد. عرق ميريخت و جرات نداشت به چشمان اشک آلود زن نگاه کند. ناگهان بلند شد و ايستاد. تصميمش را گرفته بود . زن نپرسيد کجا. به خاموشي مي گريست و بچه را در آغوشش فشار ميداد تا ساکتش کند. مرد ايستاد و گفت : کمي دير برميگردم . زن نپرسيد کجا. مرد از اطاق بيرون آمد و در راهرو بغضش ترکيد. همه پشيمانيش و همه دردش و شرمندگيش را با آهي ار سينه بيرون ريخت و سرش را به ديوار راهرو تکيه داد. صدای گريه کودک خاموش شده بود . ولي مرد ميدانست که چشمان زن هنوز مي گريد. جرات نکرده بود که به چشمان زن نگاه کند و همانجا تصميمش را گرفته بود. داشت ميرفت تا به آنچه به خاطرش به صورت زن سيلي زده بود عمل کند.جراتش را نداشت که در مورد درستي عملش بيانديشد. اما داشت ميرفت که روزيش را از ديگران ، ديگراني که داشتند بدزدد.داشت ميرفت که پول داروی کودکش را از ديگران بدزدد. داشت ميرفت و ميرفت ........

فضولک
" چربشان کرده بودند تا باران نفوذ نکند,
چربشان کرده بودند تا کمی نور نفوذ کند,
پنجره ها را با کاغذهای چربی پوشانده بودند,
و باران می باريد, شلاقی می باريد, تند و ريز
و باصدا؛
صدای هوهوی باد را هم می شد شنيد که لای
درختان می پيچيد و هوهو می کرد.
هوهو
اين طرف ديوار گوشهء اتاق والوری بود روشن
که,"

روي شعله هايش چرم صندلي هاي كهنه را آب مي كردند
تا كاغذ هاي باقي مانده را چرب كنند.
پنجره هاي خونه يه روزي قشنگ ترين ارسي شهر بود،
پنچره هاي قشنگ چوبي با شيشه هاي تراش دار روسي.
تمام وسايل خونه رو خان بابا از سن پطرزبورگ آورده بود،
با قاطر و الاغ.
حتي اين شومينه چدني گوشه ديوار
كه اون روزا فقط توش ذغال سنگ مي سوزوندن
رو هم بار قاطر كرده بودن.
مي گن دو تا بوده يكيش تو راه شكسته.
امروز از اون خونه رويايي فقط اين كتابخونه مونده.
شازده راضي به نظر مي رسه،
آخه كاغذاي كتابها درست اندازه شيشه هاي شكسته پنجره هاست
........
با دسته عصاي جواهر نشان خان بابا،
كاسه مرغي رو از كنار آتش برميداره،
يه نگاه به چرمها مي كنه،
ياد آخرين جواهر اين عصا مي افته.
......
شازده هنوز نفهميده چرا اين كاسه مرغي رو آتش نمي شكنه.
هو هو ....

رضاعلی رسولی
" چربشان کرده بودند تا باران نفوذ نکند, چربشان کرده بودند تا کمی نور نفوذ کند, پنجره ها را با کاغذهای چربی پوشانده بودند, و باران می باريد, شلاقی می باريد, تند و ريز و باصدا؛
صدای هوهوی باد را هم می شد شنيد که لای درختان می پيچيد و هوهو می کرد.
هوهو
اين طرف ديوار گوشهء اتاق والوری بود روشن که رسيدن مرگش را در سرماي دورش مي شد احساس كرد
هوهو نفير مرگ بود در پي بوي نفت ,
هوهو ... بوي نفت بوي گرما حتي از كاغذهاي چرب شده نيز به مشامش مي رسيد ... نزديك بود خيلي نزديك
در پشت ديوار در پشت روزنه هاي چرب كاغذها , سنگيني نگاهش را مي شد از لرزش آبي والور حس كرد
در يك لحظه ارام ارام سنگيني بوي نفت برخاست , از كنج اتاق از پشت پنجره از ديوارها , از نوكه پايشان شروع به بالا
امدن كرد , ارام ارام , يك خودكشي محض , توان ديدن مرگ را نداشت , تمام بدنشان از نفت پوشيده شده بود و
كاغذهاي چرب با تمام سنگينيشان به شيشه ميخوردند , او دور تا دور اتاق بود و والور اين را حس كرده بود ,

تق تق تق تق ...

بهداد خوشخو
بالاخره اين سه داستان را + ادامهء خودم که الان می نويسم را برايتان اين جا می آورم.

January 30, 2002

مطلب قبلی, روی پارچه ای بزرگ نوشته شده حاشيهء يکی از اتوبان های همين تهران, و بر روی ديواری چسبانده شده است. دی شب ديدمش و با خود به اين فکر کردم نکند داريم آدم های بافرهنگی می شويم و من خبر ندارم!
عابرين محترم
پوزش ما را به دليل استفاده از حريم پياده رو به علت انجام عمليات ساختمانی پذيرا باشيد.

سلام

January 29, 2002


پرت شده ام,
اين احساسی است که برای کسری از ثانيه- تاکيد می کنم کسری از ثانيه- گريبان گيرم شد.
پياده می آمدم از پياده رويی رو به پايين, سرم را به چپ گرداندم تا نگاهی بياندازم به سمت چپ پياده رو, هر آن چه در مغزم بود انگار فرريخت, اين ها چه اند؟ و برای چه اين جا؟ چه زمين غريبی!
احساس می کردم بايد با تصوير بيابانی خاکی و برهوت مواجه شوم, اما تصوير مربوط بود به زمان هايی پس از منِ ذهنم, تصوير زمينی باير که دور آن حصارهايی فلزی بود و کنار آن ساختمان هايی بلند و عجيب.
فقط کسری از ثانيه اين فکر با من بود که اين جا کجاست و من چه قدر غريبه ام اين جا.
و دوباره همه چيز همان شد که بود, زمان بی زمانی و خيابانی شلوغ که من در پياده روی آن به طرف پايين می رفتم.

هر روز سلام می کنم. هر روز آن صفحه را باز می کنم که تا همين چند روز پيش خبری بود . اما هنوز خبری نيست. باور نکرده ام هنوز. شايد آن قدر بد و بی قدر بوده ايم که اين گونه شد!
کتاب هنر- فصل نامهء دانش جويان دانشگاه پهلوی
شمارهء اول- بهار چهل و هفت

اين چيزی است که دی شب مرا به سمت خود کشاند و من برای اولين بار اين فصل نامه را ديدم که ظاهرا چند شماره بيشتر چاپ نشده. دانشگاه پهلوی همان دانشگاه شيراز است. که ظاهرا همان موقع که اين فصل نامه درآمده بچه های سياسی دانشگاه نشريه ای درمی آورده اند با نام "کلمات".
جلد و صفحات داخلی کاهی است(جلد از همين جلدهايی که الان مد شده, مقوايی و کاهی رنگ).طرح جلد هم زيباست و ساده. طرف راست شکلی هم چون درهای قديم با سردری هلالی کشيده شده که پايين در هم هم چون ميله های قديمی است و درون آن در دو ستون اسامی نويسندگان چاپ شده و کنا آن با خطی درشت نوشته شده است کتاب هنر.
" ما
يک تشريح ميکروسکوپی
از نهنگ داريم
اين
به بشر
اطمينان
می دهد"
ويليام کارلوس ويليامز

اين هم مطلب اولين صفحه بود که برايتان نوشتم.درست پشت اين صفحه فهرست قرار دارد که بالای آن نوشته:
دفتر شعر
فهرستی از شعرها که چند تای آن ترجمه است.
دفتر قصه
شامل چهار قصه که دو تايش ترجمه است.
درون مستطيلی سياه رنگ نوشته اند:
مرگ درآب طرح های کيوان مهجور
دفتر نمايش
که دو نمايش است که ترجمه شده از آرتور آدامف و يونسکو

هر کدامشان هم لابد دنيايی دارند برای خود. شعر, داستان...
"ببين که در اين جا
زمان چه وزنی دارد
و ماهيان چه گونه گوشت های مرا می جوند,
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه می داری؟"
فروغ فرخزاد
اين هم شعری است که قبل از طرح های مهجور ثبت شده. طرح هايی که پر است از ماهی و آدم و .... طرح های عجيب و جالبی هستند.

بگذريم. هميشه همين طور بوده, هميشه همين طور خواهد بود. چه بخواهند, چه نخواهند.


بسه ديگه, خفه شدم. ديگه تو خوابم هی يکی می گه:
دَرو يواش ببند!
اين يکی از پديده هايی است که من هنوز درک نکردم. بعضی از راننده ها هی به آدم تذکر می دَن. فکر می کنن IQآدم مگه چنده؟!

January 27, 2002

فکر می کنم به اين که چه قدر هزينه می شود تا رانندگان بزرگ ترين شهر ما ياد بگيرند بين خط کشی های اتوبان ها و خيابان ها برانند. فکر می کنم به اين که چه قدر هزينه می شود تا رانندگان ما در بزرگ راه ها کمربندهای ايمنی خود را فقط وقتی پليسی را از دور می بينند, به ظاهر ببندند-توجه کنيد به ظاهر- فکر می کنم چه قدر هزينه می شود تا پليس ها پليس شوند و همان پليس ها عبور ممنوع ها را بروند و چراغ خطرها را به حساب نياورند و و و
فکر می کنم آيا واقعا نيازی هست کسی کنار اتوبان بايستد تا آن يکی که پشت فرمان نشسته کمربندش را ببندد؟ واقعا نيازی هست؟ يعنی ما هنوز ياد نگرفته ايم که چه گونه بايد رانندگی کرد؟ اگر اين طور پس چرا گواهی نامه دارند اين هايی که هر روز و هر شب خلاف می کنند؟
يک بار مطلبی نوشتم و گفتم ای کاش شهردار اين را بخواند و حالا می گويم ای کاش همهء مردم و پليس را گوشی بود تا من اين ها را بگويم. نه بلند که با صدايی معمولی و پرسش گونه!
آن وقت نشسته ايم و ديگران مقصر می دانيم. پهلوی را و خمينی را. قاجار را و ... را . اما نمی گوييم خود کجای اين دايره ايستاده ايم!
در اين که اين مملکت هميشه در حال غارت و چپاول بوده شکی نيست که يقين هم هست, اما ساده ترين کارهايی را هم که بردوش خودمان است هيچ گاه انجام نداده ايم. به پشت سر کمی نگاه کنيد!
يه سری هم اين جا بزنين. يه کتاب ديگه!

نقاشی شو دی شب ديدم.
علی کوچولو دی شب بهم گفت که چرا سه تا خدا کشيده, برای اين بوده که سه تا گل هم کشيده بوده و هر کدوم از اونا داشتن از يکی از گلا مواظبت می کردن. برای من هم يه نقاشی کشيد که شيش تا گل و شيش تا خدا داشت. يه سری هم درخت که فقط تنه اش بود. و بهم گفت درختا الان خشکن و هيچی ندارن چون زمستونه!
دی شب, شب خيلی خوبی بود.

شب يلدا
يه سری به جادو بزنين

تا به حال فکر می کنم که در اين بحث ها شرکت نداشتم و می خوام که بعد از اين هم نداشته باشم اما يه چيزی از دی روز تو ذهنمه که اگه نگم نمی شه. من داستان شيما رو دنبال نکردم و همون اول هم به خودش يه نامه دادم-البته با يه آدرس ديگه- و بهش گفتم که ماجرا غيرواقعی به نظر می ياد اما حالا حرفم اين نيست. حرفم اينه که اون وقتا که ما بچه بوديم, بزرگ ترا هر گدايی رو که توی خيابون می ديدن بهش کمک می کردن و يه جوری دستش رو می گرفتن اما حالا انقدر اين پديده به يک توده عظيمی تبديل شده که همه می دونن که يه جور... و دل خيلی ها به رحم نمی ياد و حتی در مواردی نمی دونی که بايد کمک کنی يا نه! نمی دونی اينی که دست دراز کرده جلوت واقعا نياز داره يا اين که شغلشه!
به نظر من وقتی يکی مثل شيما پيدا می شه و بعد از مدتی لباس قداست به تنش می کنه و می خواد به همه بفهمونه اونی نيست که بود فکر می کنين چند نفر از اين آدم هايی که می خواستن کمک کنن دوباره اگه يکی پيدا شه که شيما باشه بخوان بهش کمک کنن و حرفاشو باور کنن. چن نفر با خودشون نمی گن بابا ولش کن اين هم مثل همون شيما اولی توزرده و مقدسه و فقط می خواد حرف بزنه؟ به نظر شما به تر نيست اگه می خواييم دردی از جامعه رو بيان بکنيم اول يه شيوهء خوب برای بيان اون پيدا کنيم؟
چند روز پيش داشتم فکر می کردم. ايکاش اين بچه هايی که فال و آدامس و از اين جور چيزا می فروشن يه کم لباس می پوشيدن و به جای دم پايی يه کفش کهنه! باور کنين حتما خيلی بيش تر از الان فروش می کردن. با دوستم حول و حوش ساعت 6 عصر از خيابون ونک رد می شديم يه سری بچه نشسته بودن کنار خيابون و طبق معمول يه واکس و برس جلوشون بود. وقتی حدود 8شب داشتيم برمی گشتيم همون بچه ها با يه آستين کوتاه نشسته بودن و گريه می کردن. همونا که رفتنی پليور تنشون بود! فکر می کنين چن نفر در روز شاهد اين صحنه ها هستن!
اينا رو گفتم که بگم اگه اون گدا يه کم واقع بين تر باشه و اگه واقعا محتاجه احتياجش رو به صورت صادقانه ای بيان کنه, حتما خيلی ها کمکش می کنن. و اگه يه نفر به جای شيمای واقعی رل بازی نکنه وقتی شيمای واقعی کمک بخواد, خيلی ها بهش کمک می کنن. اما اگه مثل اين شيما يا مثل تلويزيون کارناوال های چپ اندر چوله ای از گدايی و ترحم راه بندازيم وضعمون هميشه همين خواهد بود.
بسه خسته شدم.

January 26, 2002


باز می کنی بی خبر از همه جا بدون آن که حتی به ذهن ات خطور کند که قبل از اين که بازش کنی از قبلی ها چيزی نگه داشته باشی و می بينی که تملم.
يا نياييد و يا اگر می آييد و می رويد کمی آهسته و پيوسته کمی . اصلا نمی دانم کمی چه! وقتی می آييد برای چه می رويد. همهء شما آدميان از همين جنسيد و من از چه هستم که آمدن توانم اما رفتن نتوانم!
انسان, اُنس و نسيان. من از اُنس ام انگار و شما از نسيان!
همين؟
تمام؟ به همين بی خيالی؟

January 25, 2002


من مرد فراموشی نيستم که هر چه را هست ونيست به خاک بسپارم. خاک. گفتند مشتی خاک بريز. سرد می کند مهر را. سال هاست که خود را با خاک می بازم اما هم چنان فراموشی را نياموخته ام که هست و هست و هست و فقط بيش و بيش تر می شود اين درد!
من مرد فراموشی نيستم.
علی کوچولوی من امروز دوباره گير داده بوده به مامانش که با من حرف بزنه. گوشی رو گرفت و شروع کرد به شرح نقاشی که کشيده.(به جای همهء -ر- ها که من از زبان او می نويسم شما -ل- بزارين.)
"خاله ابر داره , گل داره, خورشيد داره, خيلی چيزا داره, چمن داره. خدا هم داره توی هوا, سه تا خدا کشيدم, روی چشماشون رو گرفتن که ديده نشن. اگه تلفن دوربينی بود الان نشونت می دادم. دو تا آدم هم روی زمين کشيدم يه دونه بچه و بابا."
قرار شد فردا شب بروم خانه شان تا نقاشی اش را ببينم.
Enemy at the Gates
يه سری به جادو بزنين.

تنهايی در جمع. کاری به کاری کسی نداشتن. خنديدن با ديگران اما نه آن طور که بدانند و گريستن با آن ها در پس پرده. هميشه اين طور بوده. بوده؟
کجايند آن هايی که نيستند. انگار که نبوده اند هيچ وقت. اما اين انگار فقط از خودشان است که آن کس که آن طرف ايستاده می داند که بوده اند. که کتمان می کنند بودنشان را. که کتمان می کنند هر آن چه را که بوده است. برای چه؟ کسی نمی داند.

January 24, 2002


امشب رفته بوديم کنسرت تنبور نوازی گروه لاوچ به سرپرستی آقای علی اکبر مرادی. خوب بود. قسمت اول سرپرست با يک نفر ديگر و قسمت دوم دو خانوم و چهار آقا به هم راه سرپرست! کلا من دوست داشتم. فکر می کنم بيشتری ها که اون جا بودن خوششون اومد!

هم چون درختی سبز و استوار, هم چون درختی صبور, ناملايمی های مرا به هيچ می انگاری و هم چنان در کنارم هستی! هم چنان تنها تويی که بداخلاقی هايم را می پذيری و لبخند تحويلم می دهی. خوبی هايت را تمامی نيست و من شرمنده ام از اين همه ناآرامی که در من است . هم چونی درختی که می توان بر آن تکيه کرد افرای من...

January 23, 2002


يه سايت جالب امشب يکی از دوستام معرفی کرد. برين ببين خوبه!

گوهر مخزن اسرار همان است که بود
حقهء مِهر بدان مُهر و نشان است که بود

تقصير من نيست!

علی کوچولوی من امشب بهم زنگ زد. عددا رو ياد گرفته و برای اولين بار شمارهء منو گرفته بود امشب. خوش حال شدم. بچه ها به تر از بزرگ ترها بلدن بقيه رو خوش حال کنن. فکر کنين من چه قدر حالم به تر شد. وقتی برای اولين بار که می تونست شماره بگيره, فقط به من زنگ زد!
يکی از موارد جالب توجه در وبلاگ ها ناميرايی است. نمی دانم به اين مسئله دقت کردين يا نه؟ مثل قانون ماده و انرژی می مونه. سياوش, خروس و ... همه هستن حتی اگه فقط اسمشون باشه! مثلا يه نکتهء بامزهء ديگه اين اسم های مختلف وبلاگ منه. وقتی يه کم اين ور اون ور رو خوب نيگا می کنم می بينم از اولين عنوان که "پراکنده های يک گم شده در خاک" بود تا اين آخريش همه هنوز هستن توی وبلاگ های مختلف و لينک های متفاوت!
عجب دنيايی است؟ بعد اون موقع, خيلی ها می خوان که آدم ها همه چی رو فراموش کنن. من که باورم نمی شه کسی همه چی رو بتونه فراموش کنه. حتی اگر خودمون رو به فراموشی بزنيم فقط يه کم يه حسی رو که نمی دونم اسمش چيه توی خودمون راضی نگه داشتيم تازه اگه بتونيم ادای فراموشی رو در بياريم. کم رنگ شدن با نبودن خيلی فاصله داره و وقتی چيزی توليد شد. چيزی به وجود اومد هيچ وقت قابل برگشت و حذف نيست. اين يادمون نره.
دلم هوار تا شمع می خواد.
با هوار تا ....


وبلاگ ها را می خوانم, دسته بندی می کنم. گاهی بعضی از آدم ها را به آدرس هايم اضافه می کنم. اما نشانی از فهرست کل بلاگ ها در بلاگ خودم نيست. اين شايد به نظر برساند که من آن قدر مغرور هستم که نخواهم نام ديگری را اين کنار بگذارم. راستش اهميت نمی دهم که چه فکری می کنيد ولی می خواهم بدانيد که از روی غرور نيست که نمی خواهم نام همه در اين گوشه باشد.اگر همه اين جا باشند, آن وقت دل تنگ می شوم. چرا؟ چون کسانی را که دوست دارم با کسانی را که دوست ندارم و کسانی را که اصلا نسبتی باهاشان ندارم گذاشته ام داخل يک پنجره و هر روز و هر شب به من نگاه می کنند و من هر کس که اين صفحه را باز می کند به مهمانی کسانی می برم که خيلی ها را نمی شناسم و زورکی می خواهم بچپانمشان توی يک اتاق. خوب نمی شود. مگر می شود؟ شما بگوييد کدام يکی تان حاضريد با اين همه آدم و غير آدم زير يک سقف روزی را شب و شبی را روز کنيد!. اين است که آن هايی را که دوست دارم برايشان سه اتاق در نظر گرفته ام در خانهء-کامپيوتر- خودم و هر کدام بنا به مکانی که دارد در يکی از اين سه اتاق هستند. بقيه را هم هفته ای يک بار سری بهشان می زنم, در اتاق های تنگ خانهء ديگران تا اگر کسی دور از چشم من آن پشت ها قايم شده ولی با من آشناست, را پيدا کنم و دوباره به مهمانی يکی از اين اتاق ها دعوت کنم.
شرمنده. اخلاق سگی من همه جا پيداست.!

سلام

January 22, 2002


علی کوچولو چند روز پيش از مامانش پرسيده: مامان وقتی هيچ آدمی هنوز به دُنيا نيومده بوده يعنی خدا تنهايی رو زمين قدم می زده و برای خودش راه می رفته؟

فکر کنم خدا هم از تنهايی اين همه آدم رو درست کرده. ولی به فکر اين نبوده که آدم های تنها چی کار کنن؟ چون برای خودش که فرقی نمی کنه کسی باشه يا نه ولی برای آدمای بيچاره چی؟!
سری به صفحهء می خونی بزنيد. يه دو تا کتاب جديد توشه!


می خواهم فراموش کنم آن سرمای چند سال پيش را که مرا درست در زمانی گرفت که تو داشتی پرواز می کردی؛ می خواهم فراموش کنم فيلمی را که در سينما می ديدم و چه قدر به همان لحظات من- درست همان لحظات- شبيه بود و من خر بودم و نمی فهميدم و سردم شد. سردم شد که نه, يخ زدم و سه کاپشن روی هم گرمم نکرد که تو داشتی يخ می زدی و من نشسته بودم! نفرين بر من که برای آخرين بار نديدمت و سال هاست که می خواهم ببينمت, در خواب و بيداری. در واقعيت و رويا و نمی توانم.
می خواهم فراموش کنم سرما را اما تا مغز استخوانم نفوذ کرده اين سرمای بی پير! اين انجماد. اين هزارتوی پيچ در پيج. گفتم هزارتو..... بماند برای بعد. شايد کمی هيزم پيدا کردم. شايد کمی دلم به حال خودم سوخت. شايد کمی فراموش کردم دل تنگی را.
ای بسوزد هر چه دل تنگی است شايد کمی گرم شوم. شايد فقط کمی گرم شوم.


همه اش وسط بودم, می پريدم بالا و پايين, چپ و راست. ولی همه اش وسط بودم. گاهی به حاشيه رانده می شدم ولی دوباره اين من بودم که می پريد وسط تا بپرم بالا و پايين, چپ و راست

January 21, 2002

سلام دلم خواست الان بگم سلام اگه کسی شنيد شايد جواب داد!
سلااااااااااااااااااااااااااام

و گم شده در شهری از خاک
و شايد تو دريايی هستی که ساحل ندارد
و شايد ساحل همان خاک است که تو,
آنِ آن نيستی


باد می پيچد لابه لای جنگل انبوه
موج می زند دريا. موج می زند بلند
و خاک اين جادوی وجود آدمی
تو را به خود می خواند
تا مرگ اين تنها وسيلهء در آغوش گرفتن معشوق
کی فرا می رسد.


شدن سه تا. سه نفر برام تا حالا ادامهء داستان رو نوشتن. تا آخر هفته هم صبر می کنم و بعد می نويسمشون. راستی شما که نوشتين اجازه دارم اسمتون رو پای داستان ها بنويسم؟

January 20, 2002


دی شب دوباره در جست و جويش بودم. سعی کردم پيدايش کنم. اما هنوز نيست. در خواب و بيداری خواستم شجاع باشم, نترسم بنويسم هر آن چه را که دلم می خواهد اما نشد. نمی دانم چرا, آن چه را که می گويم با باد و می نويسم بر هوا؛ ديگر بر کاغذ نمی آيند. هيچ وقت.
آن چه را که می خواهم با ديگران-هر کسی- بگويم و يک بار با خود مرور می کنم. ديگر گفته شده و نمی شود دوباره گفتش با آن شخص. پس اين طور است که هيچ وقت نمی توانم با پدرم حرف بزنم يا با خودم يا هر دفعه ای که خواسته ام با تو حرف بزنم خراب شده همه چيز چون قبلا زده بودم آن ها را. پيش تر حرف هايم را گفته بودم با باد.
دی شب سعی کردم شهرزاد را پيدا کنم, اما نبود. نيست. سال هاست که رفته و تنهايم گذاشته. و نمی دانم نمی ترسد که من بدون شهرزاد چه کار می توانم بکنم در دنيايی که نيست هيچ کس نيست هيچ عشقی نيست هيچ تکيه گاهی نيست!

January 19, 2002


دو نفر تا به حال برايم ادامهء آن داستان را نوشته اند. يک هفتهء ديگر هم صبر و می کنم و بعد آن ها را برايتان اين جا می نويسم. به اسم همان کسانی که نوشته اند. شايد تا آن موقع خودم هم ادامه ای به ذهنم رسيد.
سلام

January 18, 2002

"روبه روی هم که نه, روبه روی دود نشسته ام و صدای هيچ, صدای سکوت که می آيد. اين جا هيچ کس غريبه نيست, چون کسی نيست که بيايد, کسی نيست که برود. من پُرم اما از آدم هايی که می آيند و می روند.
ديوارهای بلند برای آدم های بلند, ديوارهای کوتاه برای آدم های کوتاه و برای من, آدم هايی چون من هيچ.
دود می کنی, می دانی من از دود بدم می آيد ولی دود می کنی, حتی در دست های من, تو هم از دود بدت می آيد و هم چنان دود می کنی.
ياد دودکش می افتم, شهری با دودکش های فراوان, همه جا دودکش, پشت بام ها, کوچه ها, خيابان ها, و آدم هايی که دودکش هايشان را در دست گرفته اند.
نازک چون نخ بالا می روی, شايد به جايی برسی. .. همين جا بمان."

"دوردست ها چراغی سوسو می زند. چشم هايش را به آسمان دوخته و نگاهش را به سمت چراغ می لغزاند.
به ياد آورد, وقتی راهی شده بود, تنها نبود, فقط اين را به خاطر آورد.
نمی دانست کِی او را از خويش رانده و اينک شايد پشيمان شده بود.
دوباره شروع به راه رفتن کرد به اين اميد که گم شده اش را بيابد.
روباه خلاف جهت دوردست ها قدم برمی ذاشت و اميدوار بود که شاه زاده به صخرهء سنگی - ديوانه به دريا- نرسيده باشد."


"آخر دنيا بود ديگه بعدی نبود, مگه می شد بعدی باشه, از در که اومد تو, همه چيز يه رنگ ديگه بود, اصلا نبود. هيچی نبود, همه بودن هيشکی نبود. براش يه کابوس بود, ولی نه کابوس هم اين شکلی نبود. آخه اصلا نمی دونست کابوس چيه, نه اين که حالا بدونه, حالا هم نمی دونه.
دَه تا در رو به هال پشت هيچ کدوم هيچی,.
آخ. دستاشو گذاشت رو سرش , نفهميد. هنوزم نمی فهمه. آخر دنيا تموم شد رسيد به جای اولش, ولی اون ديگه هيچی نمی فهمه, نه اين که قبلا می دونست, نه ولی خوب قبلا يکی بود, حالا هيشکی نيست."

و دوباره در آستانه ماهی ايستاده ام که سرمايش استخوان هايم را می سوزاند و اسمش يادآور تلخ ترين تلخی هاست. هم چون اردی بهشت که يادآور تلخی است. تنهايی. در آستانهء ماهی از فصلی سرد. در آستانهء خاطره ای که نمی خواهم به ياد بياورمش. خاطره ای که جز سرگشتگی و اشک و اشک چيزی برايم به ارمغان ندارد.
دل تنگم و در زمستان جز دل تنگی چه چاره؟. اصلا مگر جز دل تنگی برای آدمی زاد چيز ديگری هم آفريده اند.


من نيستم دوباره. نبوده ام هيچ وقت . چرا اين گونه است که هر عکسی؛ آدمی؛ هر چيزی مرا ياد گذشته ای می اندازد که نيست و من هميشه در حال...


چرا اين همه دارين دنبالش می گردين هر وقت دلش بخواد خودش پيداش می شه. اصلا من فکر می کنم اين يه جور بازيه که بخواد بفهمه چه قدر دوستش دارين چن تا؟!
حالا به تره که نذارين بفهمه چه قدر دوستش دارين.
من که می دونم الان داره همه اينا رو می خونه و کيف می کنه که اين همه نگرانش هستين. کاش اين طوری باشه.

نمی دونم يادتون هست که در مورد فيلم نردبان ژاکوب نوشته بودم يا نه يه نکتهء جالب که من نمی دونستم و امروز توی همشهری خوندم رو براتون می نويسم. - راستی يه چيزی چرا روزنامه های جمعه به تر از روزهای ديگه اس؟-
"انگليسی ها هيچ وقت از زير نردبان عبور نمی کنند.
چرا که نردبان را سمبلی از نردبان ژاکوب می دانند که بين زمين و بهشت بوده و آن را وصل کننده زمين و آسمان می دانند. و بر اين باورند که از طريق اين نردبان از زمين بالا رفته و به خدا می رسند! و اگر بخواهند از زيرش عبور کنند, عکس عمل بالا رفتن است و شگون نداردو بدشانسی می آورد و اگر زمانی مجبور به اين کار شوند, انگشت هايشان را به شکل ضرب در می گيرند تا از اتفاق بد جلوگيری کنند."
حالا شما هی می اومدين اين نردبون ما رو می خوندين, خوب شد اسمش عوض شد وگرنه چی کار می خواستين بکنين!

از هر گونه ترمينالی بدم می ياد. فرودگاه. راه آهن ...

January 17, 2002


امروز رفتم انقلاب و چن تا کتاب خريدم. به زودی يه کتابی براتون می نويسم. دلم برای معرفی کتاب تنگ شده.
راستی بالاخره مُدِراتوکانتابيلهء دوراس رو خريدم.

January 16, 2002


به صفحه جادو سری بزنيد.

One Fine Day
1996
Michael Hofman
Cast:George Clooney
michelle Pfiffer


برای اين که خودش را به اين دايره معرفی کند, شناس نامه ای لازم داشت تا 50 سالگی را برای او رقم بزند. فکرهايش را کرده و تصميم نهايی را گرفته بود. يکی از دوستانش گريمور خوبی بود, هر چند با به هم ريختگی و تنبلی کارمندان آن اداره کسی به قيافهء طرف اهميت نمی داد. شناس نامه اش را هم که عوض کرده بود.
از راه رويی باريک و خاک گرفته گذشت. انتهای راه رو, بخش تحويل مدارک و دريافت رسيد بود. وارد اطاق شد, فرشته ای که پشت يکی از ميزها نشسته بود با بی حالی پرسيد: فرمايش؟
جواب داد: 50 سالم تمام شده, آمده ام خودم را معرفی کنم.
فرشته مدارک را گرفت و رسيد را تحويل داد.
دری داخل اطاق بود که روی آن برچسب رنگ و رو رفته ای بود با اين عبارت:
اطاق مرگ
ادارهء رسيدگی به امور مردگان

بدبين*
صبح توی تاکسی به اين فکر کردم که شايد حکايات هم دروغ هايی بيش نيستند که بعضی از آدم ها می سازند تا ديگران کمی خوش بينانه تر به زندگی نگاه کنند.
نمی دونم چند نفرتون توی تاکسی بودين يا توی خونه و راديو روشن بود که اين حکايت رو تعريف می کرد خانوم مجری!
" مردی با زنی زيباروی ازدواج کرد و پس از چند ماه زن بيمار شده و زيبايی خود را از دست داد. چند روزی نگذشته بود که مرد ادعا کرد نابينا شده و ديگر نمی تواند ببيند. بيست سال بعد زن فوت شد و مرد چشمان خود گشود. و گفت نمی خواستم هم سرم از ..."
(البته در اين که من نتونستم عين جملات روخوانی شدهء خانوم مجری رو اين جا بنويسيم شکی نيست.)
من که باور نکردم!
شما چی ؟ بابا همهء اين ها افسانه اس.

January 15, 2002


نگرانم خداوندی را که طالب مردن است. مردنی تنها. ..
نگرانم ارتفاعی را که می خواهد پست باشد. ..
ارتفاعی که خداوند را
بگذريم
نگرانم, همين

" چربشان کرده بودند تا باران نفوذ نکند, چربشان کرده بودند تا کمی نور نفوذ کند, پنجره ها را با کاغذهای چربی پوشانده بودند, و باران می باريد, شلاقی می باريد, تند و ريز و باصدا؛
صدای هوهوی باد را هم می شد شنيد که لای درختان می پيچيد و هوهو می کرد.
هوهو
اين طرف ديوار گوشهء اتاق والوری بود روشن که,"

از اين جا به بعد نوشته نشد. کسی می نويسدش؟ اگر نوشتيد برايم بفرستيد. هيچ کاری نتوانستم باهاش بکنم. منتظرم


امروز ناهار مهمون بوديم خوش گذشت! علی کوچولو هم شد بود آدم آهنی خود به خود! اين اسمی بود که خودش گذاشته بود. من هم که طبق معمول خاله گجت بودم آخرش هم رفتيم بيرون پياده روی که من و علی کلی دويديم و خوش گذشت.
الان هم که دارم می نويسم تازه کارتون شرک تموم شده. اين کارتون به نظر من واقعا يه شاه کاره. يه بار ببينينش- اگه نديدين-
راستی چرا هيچ کس برام ايميل نداده راجع به اون داستان نيمه تمام که قبلا نوشته بودم . دوباره اين جا تکرارش می کنم. برام يه چی بنويسيد.

January 14, 2002


حوالی کافه شوکا
به ياد بيژن جلالی
.
.
.
"آدم ها همه از آن طرف
می روند که من نمی روم
و از چيزهايی می گويند
که من نمی شنوم
آدم ها گويی چيزهايی
می بينند که من نمی بينم
آدم ها هم آن طرف هستند
و من اين طرف"

"مرگ چراغی است
با نور سياه
که زندگی من را
روشن می کند"



تمام اشک هايت را ...
قصه ای شد به درازای هيچ
خواستم بگويم- بنگارم-
به درازای هزار و يک شب
هيچ را طولانی تر يافتم
از شهرزاد

حرف می زنی مدام, يک کلمه نمی گويی اما از خودت. حرف می زنی از رفته ها, از سياهی, از ترس, از خلاء. يک کلمه نمی گويی اما.
و نمی دانی که اول کلمه بود.
حرف می زنی از پشت پنجره های شيشه ای, که شيشه ای است اما, مات؛ شيشه ای است اما نمی توان از پشتش چيزی ديد.
به اطاق ملاقات زندان می ماند که می بينی اما, نمی شنوی.
اين جا اما, می شنوی اما نمی بينی.


صندوق چه ای برای آه هايم بساز
-از چوب-
بگذار در ميان هيزم
آه هايم آتش خواهند شد
تا ماه
تا آسمان
دود

January 13, 2002

توی اينترنت هم می تونين خيمه شب بازی کنين! البته با يه اسکلت!

سلام.
آه است و ماه است و من و برف بازی هايی که در اين شب های خاکستری سر حالم کرد حتی اگر جلوی اين مونيتور باشد و با ياهو!

جا می ماند روی صندلی.
حالا که جامانده تا صبح می توان بويش را شنيد. از شال گردنی که هنوز هست.
چه بوی خوبی می دهد شالت!
|_|
سال هاست که جامانده و معلوم نيست که بويی می دهد يا نه؟ معلوم نيست که خاطره شده يا تنفر. خاطره شده يا بی تفاوتی.
هنوز هست, ديده نمی شود اما. از کوچه ای به کوچه ای ديگر و از محله ای به محله ای ديگر هم راه است هر چند اگر ديده نشود و حضورش به چشم نيايد. به چشم اغيار.
|_|
من در يک شب ساکن جا ماندم.
|_|
تو می انديشی که رفته ای. فقط می انديشی.


سکوت را گاهی آن قدر دل تنگم که تعجب می کنم از پرحرفی های خود.
می گذرد و من اين جا می نشينم در آرزوی سکوت.
در آرزوی سکوت و سپيدی.
همين

و باز من عاشق شده ام عابری را که سال هاست می شناسمش
و حال فقط می توان عابر را عاشق بود نه آشنا را


زنگ زدم. گريه ام گرفت. خودش می دونست برای چی. گفت پاشو بيا اين جا, بچه ها هم هی داد می زدن خاله بيا, خاله بيا. 8:45 شب بود. يه بار ديگه اومدم سراغ اينترنت کسی نبود. شال و کلاه کردم و راه افتادم. کنار اتوبان ايستاده بودم برای تاکسی. يه پيکان با سرعت کم نزديک شد, مسير رو گفتم نگه داشت. سوار شدم بهش نمی خورد مسافرکش باشه. يه نواری هم گذاشته بود که برای من اشک درآر بود.
"يه گلی گوشهء چمن..."
و
"تفنگ من کو..."
روی پل بود که گفت: تهران امروز چه قدر خوب شده. چه قدر تميز و خوب. وقتی برف سفيد می ياد همه چی سفيد می شه و پاک.
گفتنم: ولی بعضی از خاکستری ها با هيچ سفيدی سفيد نمی شن.
گفت: شايد آره. خوب اگه برف روی زمين خاکی يا گِلی بشينه کدر می شه. ولی وقتی از اون بالا می ياد سفيده. سفيدِ سفيد.
مسيرش چهار تا خيابون پايين تر بود ولی منو تا سر خيابون رسوند.
وقتی پياده شدم, از اشکام کم شده بود. با خودم گفتم: حالا درست که ... ولی نکنه يه وقت اين هم با من قهر کنه....

January 12, 2002

بی خيال ...

می خوام عاشق شم. عاشقی کنم. دلم تنگه. اينو جدی می گم. به هر چی يا هر کی که دل می بندم زود گم می شه. يکی به من بگه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
می خوام عاشق شم. همون جوری که بودم و هستم ولی باشه اونی که بايد باشه

دوست ندارم. دلم می گيره وقتی قراره بيام. همون که می خوام سوار تاکسی شم و بايد...........
به کی بگم دوس ندارم!

خلاف جهت ماشين ها می رفتی, تند, نفس نفس می زدی حتی!
کاپشن صورمعه ای ات را نديده بودم اما, تا به حال
مدت ها بود که نديده بودمت. تو خلاف جهت ماشين ها می رفتی و من هم راه يکی از آن ها.
کاپشن ات مبارک!

January 11, 2002


برف می بارد و دوست داريم همگی شايد اين سپيدی يک دست را. اين برف را که از آسمان بر ما می بارد.
برف می بارد و من ياد جمعه ای می افتم که در دانشگاه آدم برفی ساختيم. آدم برفی هايی در همه جای دانشگاه و به دنبال دماغ برای آن ها..
برف می بارد و من نشسته ام اين جا و برای خودم و شما می نويسم و حالم به هم می خورد که بگويم دی شب روی يک پل عابر مردی ملافه ای روی خود انداخته بود برای فرار از سرما. حالم به هم می خورد ولی باز می گويم که چند نفر, به راستی چند نفر هر سال از سرما در خيابان های اين شهر می ميرند. مرگ مهم نيست و شايد حتی دردناک هم نباشد. و حتی خوش برای آن ها که جايی ندارند برای زندگی. اما مهم است که ما!, آن ها در اين روزها کنار شومينه هايشان نشسته اند و نگران ثروت های بادآورده شان هستند که روزی باد خواهد برد يا نه؟ نگران تقسيم ...
چه می گويم؟
حالم به هم می خورد که هستم و نمی توانم کاری بکنم. حتی حالم به هم می خورد که می نويسم.

اما برف زيباست و سرما زيبا برای طبيعت نه برای دل که دل بايد بهاری باشد و گرم نه از آن پرتقالی باشيد. بهاری باشيدهای جشن های نيکوکاری و انجمن های.. که تا جيب هايشان خالی می شود ياد هموفيلی ها می افتند و ياد کودکان خيابانی.
...
بگذريم.
آسمان را شکری که برف باريد تا يادمان باشد که هست...

مدت هاست, شب ها
به ستاره چينی نمی رويم
و ياد هيچ ستاره ای
آسمان خانه مان را روشن نمی کند.
سال هاست حتی
فکر نگاه خيره به خورشيد
هم از ذهنمان نمی گذرد
و چشم هايمان به عادت کرده
به عينک های دودی
***
ديگر هيچ را هم
به خاطر نمی آورم
و زندگی خلاصه شده در
چارچوب يک پنجره
رو به گورستانی مصلوب


شب تاب پير
در گويی از بلور
سپيده را غرق کرده بود
و من
به سپيده نگفته بودم
که تمام هسته ها کرم ندارند.
می توان نور را در نور يافت.


برف می بارد و من....


درگيرم. درگير کارهای روزمره. درگير کارهايی که اگر به خود آدم باشد, شايد نکند اين کارها را, اما اين طور که روزهاست و شب ها و چينش های ! روزگار, مجبوری هر از گاهی تن دهی به آن چه دوست نداری.
دل تنگ دوست. دل تنگ دوستان

January 9, 2002

و من دروغ می گويم که واسته نيستم وقتی وابسته ام به اين چهارديواری. به اين جا که از من نيست, اما حالا که از من نيست نشسته ام و زانوی غم بغل کرده ام و دروغ می گويم که غم زانو ندارد و اگر دارد که بغل کردنی نيست. من دروغ می گويم پشت سر هم و آن ها را می نويسم تا خودم بخوانم که يادم نرود و ديگران بخوانند تا بدانند من دروغ گويم. و شايد بگويند...
دلم تنگ شده که اين ها را می نويسم. از فردا دوباره زندگی ديگری را شروع می کنم.........

رفتن, رفتن و باز رفتن. چه می شود مرا؟
دل تنگ. دل تنگ. دل تنگ

January 8, 2002

شتر!
" آدم ها را به صف کرديم, به همين سادگی, فقط کافی بود به هر کدام يک شماره بدهيم و خلاص.
شماره ها را ولی از کجا بايد شروع می کرديم؟ من فکر کردم از پانصد و هشتاد و سه, ولی بقيه موافق نبودند, برای اين کار دليل منطقی می خواستند که من نداشتم.
|_|
آدم ها را به صف کرديم-دوباره به صف کرديم- فقط بايد به هر کدام يک شماره می داديم و خلاص.
اين دفعه من پيش نهادی ندادم چون می دانستم دليل منطقی ندارم.
|_|
من از اين کار خسته شده ام, ولی بقيه هر روز آدم ها را به صف می کنند..."


باد ديده ای ساکن باشد؟ طوفان آرام ديده ای؟ دريايی که موج می زند موج. موجا موج, اما در آرامش, تا خدا بالا می رود موج هايش؛ اما همين پايين.
سکوتی شنيدهای تا به حال؟ سکوتی پر از فرياد؟
گريه. بی اشک؟
اشک بی گريه؟
ديده ای تنهايی را در ميان جمع؟
جمع تنها؟ جمعی تن ها؟
ساکن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سکوت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فرياد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دريايی که از ياد رفته. فراموش شده در خويش.

January 7, 2002

امشب عکست رو ديدم. پيش يارعلی. حتما اسمش يادت می ياد, حتی اون يکی دوستت رو هم که يه جای ديگه زندگی می کنه رو هم می شناخت, يارعلی. ولی عکسی ازش نداشت بهم گفت که باهات دوست بوده. می دونی کدوم عکسو می گم؟ همونی که فکر کنم نشستی پای يه ستون رو صندلی. روی ستون هم يه مجسمه های کوچيک فلزيه.
می دونی عکس رو که ديدم ديدم اين کاره نيستی ولی چرا شروع کردی و اصلا چرا ادامه دادی نمی دونم. ولی خوب بگذريم. فقط يه قول بهم بده اون هم اگه فهميدی کی هستی و منظورم تويی. بهم ايميل بزن نه اين که دوباره شروع کنی ...
يارعلی سلام رسوند.

January 6, 2002


خسته باش و فرياد کن. فرياد کن شايد جايی صدايمان به هم خورد. جايی که دور است يا نزديک. دوست نديده. چه فرق می کند نديده يا ديده. مهم چيز ديگری است. مهم دردی است که نمی دانی از چيست, نمی دانی چراست. فقط می دانی هست و فرياد هم می دانی که چاره اش نيست. مهم فرياد کردن است و خسته شدن و به جايی نرسيدن. سه روز سه ماه سه سال سه قرن است که فرياد می کنم؟ خستگی هم هست اما آرامش نه!
آدم را....

کاش به جای قوهء قضاييه همه خارجی بودند! می دونين بعضی وقتا فکر می کردم اگه توی اين هرم قدرت راس هرم خارجی بود فکر کنم ايران درست می شد. منظورم مديريت ئه. يعنی فکر نمی کنم مردم بدبخت مشکل خاصی داشته باشن. خوب ايرانی ها مديريت بلد نيستن. زور که نيست! حالا نمی شد به جای عراق از يه جای بهتر مثلا ژاپن مدير وارد می کرديم؟ در هر زمينه ای. می دونين که ديگه از ماکائو و اينا هم عقب تريم! اصلا عقب باشيم حالا مگه چی می شه....


دوباره حضورت احساس می شود. خاطراتی که گفته ام هيچ نيست, اما همين که آمدی مانندهء آن است که برادری از سفری دور بيايد, هر چند که ديگری کسی نباشد برادر را.

به جادو سری بزنين يه چی راجع به سگ کشی و اينا نوشتم.

January 5, 2002


هنوز موندم که چرا اين بازی بهترين هنرپيشه... آقا من می گم از سگ کشی خوشم نيومد. پاشم وا می ايستم ياد کارنامهء بندار بيدخش که می افتم می گم چه قدر فرق هست بين اون تئاتر و اين فيلم. حيف نمی دونم چی شد که همه انقدر از اين فيلم...
اصلا به من چه؟
من دوستش نداشتم.

نقش را دوستی نوشت از دور که قاصدک است همان دوست که چندی پيش مريض بود و زهر مار می خورد. و نقش را برايم فرستاد, دلم نيامد ننويسمش اين جا که مهربانی است و...


رازی نيست, مرموز, پاشنهء پا و کفش هايی که روی هم می شوند 76, 76؟ اوج رويا, رازی نيست. به اين ها می گويند اراجيف, چِرپوندم, چِرپوندم آن هايی را که توسک شده بودند.
حرفی نيست, که زِر می زنم, زار می زنم, دار می زنم, داد می زنم, باد می زنم, بار می زنم, زار می زنم, زِر,زِر, زر, زَر, زری, زری که نيست.
ديگر دل تنگ هم نمی شوم.
دروغ می گويم مثل سگ, سگ؟ اصلا سگ مگر دروغ می گويد؟, زندگی سگی, باز هم دروغ می گويم مثل آدم که تمامی تقصيرها را می اندازد گردن اين و آن. ميوهء ممنوع می خورد؟! می گويد شيطان گولم زد. آخر تخم سگ, شيطان که اگر تو را آدم حساب می کرد که سجده ات می کرد, می دانست چه گُهی هستی, که ....
تخم سگ, چرا آدم نه؟ اين هم يکی ديگر است از آن هايی که آدم همه چيز را ...
شيطان عاشق بود خدا را که سجده نکرد تو را, که می دانست چه گُهی هستی. هميشه عاشق را رانده اند و آواره؛ حتی خدا هم عاشقی را تحمل نمی کرد که...
چه می گويم من فقط می خواستم بگويم که دل تنگ هم نمی شوم, ديدم دروغ می گويم مثل آدم که تقصير خود را انداخت گردن شيطان و حوا. آدم بی چارهء ترسو که حتی.




نقش
"
تو می نويسی
دور از من, جايی
من می خوانم
جايی, دور از تو
آن چه می ماند
نقشی است,
از دل تو
بر دل من
"
"قاصدک"

January 4, 2002


اين را از طرف دوستم که آن سر دنياست برايتان می نويسم.
"ديدار
با تو ميسر نمی شود
می آيی
می بينمت
که در يک به هم زدن چشم
در لحظه ای يگانه
که هر دم تکرار می شود

با اين همه
هنوز نيامده ای
ديگر رفته ای
هميشه همين طور است

و من هميشه
هنوز
در انتظار آمدنت
دل تنگ رفتن می مانم
هنوز
هميشه"

برای من نوشته بود و من حيفم آمد که برای همه آن چيزهايی که اين چن روز نوشته و ننوشته ام و برای باران خون ريز چشمانش اين جا ننويسم.
(شعر از اميرحسين افراسيابی است ضمنا)

و شازده کوچولويی که گم شده. ديگه حتی خودش باور نداره که يه روز شازده کوچولو بوده؟ راستی اون ستاره هه کجاست؟

اين شعر نيست و اين بار در مورد شخصی نيست اشتباه نکنيد. در مورد چيزی است که دل بسته بودم به آن در اين زمانهء بی عشق, بی محبت, بی ... در اين روزگار بی همه چيز
بگذار و بگذر
هميشه را و همه را
هميشه همين بوده
بگذار و بگذر
خسته ام و دلم نمی خواهد
نمی خواهد
اشک امانم نمی دهد
می دانم که همه متهم خواهند کرد مرا
اما برای يک بار هم که شده من حق ندارم؟ نداشتم؟ نخواهم داشت؟
بگذارم و بگذرم
اين را هم هم چون هم های ديگر
.......
....

و هميشه گرفته ای , پس گردنی زده ای, خوش حالم کرده ای و باز امانم نداده ای تا فراموش نکنم که فرزند آدمم. فرزند آدمی که خود نيز شايد پس از خلقتش پشيمان شده ای. تبارک .....
راستش را به من خواهی گفت؟
من که تکه ای هستم از تو. از خودت و شايد از آن تکهء بی قرارت . بی قرار و منتظر

اشک اشک اشک اشک امانم نمی دهد

" چربشان کرده بودند تا باران نفوذ نکند, چربشان کرده بودند تا کمی نور نفوذ کند, پنجره ها را با کاغذهای چربی پوشانده بودند, و باران می باريد, شلاقی می باريد, تند و ريز و باصدا؛
صدای هوهوی باد را هم می شد شنيد که لای درختان می پيچيد و هوهو می کرد.
هوهو
اين طرف ديوار گوشهء اتاق والوری بود روشن که,"

از اين جا به بعد نوشته نشد. کسی می نويسدش؟ اگر نوشتيد برايم بفرستيد. هيچ کاری نتوانستم باهاش بکنم. منتظرم

January 3, 2002


دارم اميد بر اين اشك چو باران كه دگر
برق دولت كه برفت از نظرم باز آيد

باش تا باشد.
چرخيده چرخ تا بوده
و من که آدمم ناميده اند
نمی دانم که چرخيدن بايد
يا کنار نشستن و ديدن
آدم
که تو جد ناميده شده ای کاش کمی بی ادب بودم تا می ديدی که چه گونه حرف می زنم با تو

حالت تهوع دارم.
همه چيز را می گيرد و پس گردنی هم می زند.
ادعا.
خواستم بخوابم نشد.
خواستم بخوانم نشد.
خواستم بنويسم نشد.
اين است که نمی شود هيچ چيز. چون پس گردنی می خورم مدام . هر لحظه. تا بخواهم باور کنم, پس گردنی را خورده ام.
نوبت من هم می شود؟

January 2, 2002


هيچ خاطره اي نيست. جز اين که زندگي سراسر خاطره است و تو حتي فراموش نمي کني دعواهاي کودکي را و اخم هاي مادرت را و دل تنگ مي شوي مادر را که ...
هيچ خاطره اي نيست که فراموش شود. حتي وقتي سرت داد مي زند آن که عاشقش بودي. هستي و تو مي داني که اين داد از سر ناچاري بود.
هيچ خاطره اي نيست جز اين که تو در شادترين لحظات هم غميني چرا که ناپايداري آن را مي داني و مي بيني. و ...

چرا نمی نويسی نه اين ور نه اون ور. می گی به بلاگر اعتماد نداری همون توی خونهء خودت می نويسی . خونه ات هم که می يايم اين همه راه تا کپنهاگ. هيش کی توش نيست. چه معنی داره. کلمات معلق اند در هوا و کسی نيست که بنويسدشان.
اول کلمه بود که آمد.
اين هم قسمت اولش. آقا ما که می دونستيم. چرا دست بالا نمی دونستن!
هی دارم کشف می کنم. جون خودم! اينو هم ببينين. يه دوست گفت برو بخونش!
همين جوری خواستم عکس خوب ببينم از خودم اين آدرس رو زدم . يه چی اومد. بدکی نيست.


انگار کن که نشسته ای. فقط. نشسته ای تا ببينی آن چه را که ناديدنی است. انگار کن که حرف می زنی. فقط. از آن چه که حرفی نيست, بی حرفی. انگار کن که می خوانی. فقط. آن چه را که خواندنی نيست, ناخوانا. انگار کن که انگار. فقط. بی انگاری

January 1, 2002

ماهی که پشت ابر,پشت ديوار, پشت مه
سال هاست و ماه پشت...
ف.......................ريا..........................د
قامتی بلند با چهره ای سوخته,
فردا پيداست. قامتی
تاريک,شب,کودک
ندانمت به حقيقت که در جهان به که مانی
جهان و هر آنچه در آن است صورتند و تو جانی
بی ظرفيت, فشاری که غيرقابل تحمل است, گُرده هايش تحمل ندارد باری را که هست,خر, درازگوش که فقط...

دِوار, چاه.
Nothing else matter
بارانی, بارانی است؛ اما نمی بارد.
ابری که هست, اما باران ندارد, اشک هست , اما ابر؟
گنديده, گند زده, گند, گند,
بوی حماقت می دهد. بو می دهد, بوی حماقت را شنيده ای؟
می شنوی, همين حالا, بو می دهد, گند
گند بزن, گند
بوی خودم بلند شده.