هوا روز به روز گرم می شود. اما هنوز نه آن قدر که سرما فراموشمان شود.
کیسه خواب ها پخش شدند. آخرینش شاید ده روز پیش. شاید معتادی هم شبی نصیبی برد و فردایش خماری از تن برد با پول فروش آن، شاید هم نه! نمی دانم چند نفر که کیسه خواب گرفتند واقعا محتاج بودند و چند نفر نه! اما این را می دانم که این حرکت باید آغاز راهی باشد که در کنار هم ماهی گیری را آموزش دهیم ، نه ماهی خوردن را!
حرکت های انسانِی دوستانی که در این راه هم راه بودند فراموش نخواهد شد.
میترا، شراره و ئه سرین مهدین، راوی، پیام، سارا، خانم م، خانم دکتر، عمو حسین، آرش و احسان، مجید، نرگس، سیزیف، هوریزن، قاصدک و باقی دوستانی که من فراموش کرده ام، دست گرمتان را می فشاریم.
پ.ن: داستانی هست که این جا باید بگویم پول از شما بود و حرکت از من حلالم کنید اگر اشتباهی کرده ام:
مرد سراسیمه سوار تاکسی شد. نرسیده به چهارراه امیر آباد. گفته بود پل گیشا. تلفنش زنگ خورد و شروع کرد به حرف زدن داستان دردناکی تعریف کرد در آن لحظه واکنشی غیر از این نمی توانستم داشته باشم. به مخاطبش گفت بچه و مادرش جلوی داروخانه منتظرند . بچهء سه ساله، چنگال دستش بوده و خورده زمین. یک چمشش در حال تخیله است و تا یک ساعت دیگر اگر عمل پیوند قرنیه انجام نشود کور می شود. باید بروم کرج 68 تومان کم دارم و مرتب می گفت تو که نمی رسی و ... پریدم وسط حرفش، چرا موبایلش را نداده به داروخانه چی؟ گفت گفتم قبول نکرد. 25 تومان از آن پول ها توی کیفم بود و مقادیری پول خرد. 25 تومان را دادم. سریع پیاده شد و شماره موبایل را هم گرفت ولی تماسی نگرفت. به نظر من در آن شرایط امکان نداشت یادش بماند
راننده تاکسی گفت: شما شنیدی موبایلش زنگ بخوره؟ کمی فکر کردم و گفتم شاید روی ویبره بوده به اضافه این که من حواس درستی ندارم. هر چه بوده تمام شده. راننده حرف خوبی زد. گفت: البته ای کاش دروغ گفته باشد و چنین بلایی سر بچه ای نیاید. کمی فکر کردم و دیدم راست می گوید. هر بار که این داستان را مرور می کنم. حس می کنم ساده لوح تر از ساده لوح ام. اما باز به خودم نهیب می زنم. که ...
در هر صورت اگر کسی ناراضی بود به من بگوید تا به مرور این پول را خودم بدهم. و صرف کارهای دیگری بکنیم.
مخلص